دانلود رمان شبیه زنجیریم اثری از نصیبه رمضانی با لینک مستقیم
رمان شبیه زنجیریم نسخه pdf و فایل قابل اجرا روی اندروید و آیفون
ژانر | عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه | 3627
خلاصه رمان شبیه زنجیریم : ماهورا با برادر و رعنا (زن برادرش) زندگـی میکند ماهورا در پی یک تصادف در کودکی مادرش را از دست داده و پدرش فلج شد! ماهورا به رضا برادر رعنا، علاقه پنهانی دارد و در جریان اتفاقی که برای میعاد برادرش، می افتد بیشتر با رضا در ارتباط قرار میگیرد، رضا پسر زحمتکـشی که علاقه زیادی به خـانواده ش دارد یک گلـخانه ی محصولات جالیزی در حاشـیه شهر دارد…
بخشی از داستان رمان شبیه زنجیریم
پاهایم میلرزید و نفس زنان با پایین رفتن از چند پله ای بلند به حیاط کاری شده میرسیدم…هوا روشن شده بود و صدایی در خلوتی آن وقت محله به گوش نمیرسید که حین باز کردن در خروجی، کوتاه سرم چرخید و دیدم همان مرد کتش است. را پوشیده و نگاهم می کند. به سرعت از حیاط هم بیرون رفتم در حالی که مرد گامهایش را به سمتم با سرعت و پایین آمدن میرساند.
بعد از خروج از ورودی نگاه به چپ و راست کوچه، کیف را بدون جدا کردن بنـدش از شانه، به سینه فشردم و سمت خیابان پا تند کردم…صدای خانم گفتن مرد را شنیدم و دوباره زنان، قصد دور شدن از آنجا را دارم. داشتم…اشتباه اینجا آمدم با برداشتن چیزی که برایش ترسیده بود، جبران شد که پایم روی برگهای خیس خورد با سرعت گام هـایم که شبیه دویدن بود، زیر عاج کفشم خرد می شد و باز برگشتم و نگاه به دنبال مرد، دویدم. .
تنها کسی که در کوچه بود، رفتگر و چرخش بود که هل داد و بیتفاوت نگاهم کرد. بعد هم جاروی بلندش را روی برگهای خیابان کشید. مرد دوباره ایستاده بود و نگاه منی که از آنجا دور میشدم میکرد…باید از اینـجا دور میشدم و چه خوب که با این مدرک داخل کیف میخواستم دور شوم…دست خالی نرفتنم امید برای دور شدن به پاهایم میداد و اینطور رعنا. دیگر از دست میعاد نمیرنجد و با چشمهای به اشک نشسته میبخشدش خوب بود… لبم از خوشی این اتفاق کش آمد و دوباره سرم چرخید عقب.
برگشتم وسط راه ایستاده بود و دست به جیب نگاهم می شد…حتی سینهاش از شتاب بالا و پایین میشد که از پیچچه گذشتم…برای چند لحظه به خودم فرصت دادم و ایستادم و خم شدم روی دو زانـویم و نفس زنان، نگاه به انتهای خیابان کردم. ماشین مورد نظر را که دیدم، دوباره شروع کردم به دویدن…خیابان هم خلوت بود و فقط اتوبوسی در ایستگاه بود و تنها مسافرش سوار میشد…سمت دیگر خیابان هم ماشین مورد نظر توقف کرده بود.
برای رسیدن به ماشین مشکی رنگ که شیشه های دودیـش همه بالا بود راهم را به سمت خیابان کج کردم…زیر لبم تمام شد را تکرار کنان از عرض خیابان که گذشتم ماشین چراغ زد و افتاد.. ماشین نرم افزاری افتاد و افتاد.. اتوبوس هم فسکن درهایش بسته شد و همزمان راه افتاد…راهم را دوباره از سمت خیابان ماشین کج کردم که سرعتش زیاد شد.
او هم مثل من عجله برای دور شدن داشت.. اما نزدیکم که رسید، نور چراغهای ماشین به چشمم خورد وقتی یک لحظه از ترسش ایستادم و وحشت کردم. راننده پشت ماشین گویا من را نمیدید که با ترس، نگاه به راننده قلبم داشت در دهانم میکوبید. انگار هم ماشین با تاثیر شیشه های دودی ماشین چشمش نمیدید که دستم را بلند کردم و باز سرعتش بیـشتر شد. باز چراغهایش را خاموش و روشن کرد…
نویسنده و ناشر محترم اگر خواستار حذف این رمان از تارنمای novelz.ir هستید وارد لینک زیر شویدفرم درخواست حذف رمان