دانلود رمان عطر ریحان اثری از زکیه اکبری با لینک مستقیم
رمان عطر ریحان نسخه pdf و فایل قابل اجرا روی اندروید و آیفون
ژانر | عاشقانه
تعداد صفحه | 129
خلاصه رمان عطر ریحان : داستان رمان عطر ریحان درباره دختر سختی کشیده ای می باشد که زندگیش بالا و پائین های زیادی دارد.
دختری که وضع مالی خوبی ندارد و درگیر پیدا کردن شغل می باشد.
در یک تالار استخدام می شود و با یکی از پسرها که او هم آنجا کار می کند…
بخشی از داستان رمان عطر ریحان
۱۰ سالم بود که پدر کارگرم فوت شد و ۱۵ سالم بود که مادرم زن محمود شد.
مسعود ازم ۲ سال کوچیک تر بود و سعید ٦ سال کوچیک تر.
خداروشکر مشکل چشم ناپاکی و از این بحثا نداشتن اما خب عين باباشون بودن نه من از اونا خوشم می اومد نه اونا از من.
صدای دورگه شده ی سعید رو شنیدم که صدایم زد واسه شام.
ریحان، بيا غذا…
بلند شدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم و موهام رو شل و ول دم اسبی بستم و رفتم تو هال.
پامو انداختم زیر مسعود که ولو شده بود به طرفه سفره، هولش دادم و با پرخاش گفتم بکش کنار بابا.
هو درست صحبت کنا ریحانا، هیچی نمیگم.
دهن کجی کردم و صورتم رو جمع کردم یعنی که حرف مفت نزن.
نگاه طلبکارانه ای هم نثار سعید کردم که سرش رو انداخت پائین.
در کل کاری به کارم نداشت و در واقع مثلاً خوبتر بود اما چه کنم که از این خانواده بیزارم.
تو سکوت داشتیم شام می خوردیم که نگاه های سنگین محمود بدجور روم سنگینی می کرد.
آروم سرمو بلند کردم و نگاش کردم و پرسشگر بهش چشم دوختم.
خوش مزه اس؟؟ و به ظرف غذام اشاره کرد.
با بی قیدی شونه بالا انداختم و گفتم:
آره خب. دستپخت مامان زهرا حرف نداره.
عصبی قاشقش رو انداخت تو بشقاب و فریاد زد:
من تا کی باید به توی حیف نون نون بدم؟ هان؟ بابا بیا زن جواد شو من ازت کار نه فقط گم شو از این خانه.
پره های بینیم از زور و فشار عصبانیت تکان می خورد.
دیگه نتونستم ساکت بمونم الان ۱ماه بود که بخاطر مادرم و اصرارها و قسم هاش شده بودم ریحانه ی ساکت و حرف گوش کن اما الان دوباره شدم همون ریحانه ی گستاخ.
هه هه! آره احتما… جواد قاه قاه خندیدم برو بابا مرتیکه.
و بلند شدم و یه لگد زدم به یه طرفه سفره.
بلند شد بیاد سمتم که سعید و مادرم گرفتنش و بازم اشک و زاری مادرم.
رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و تن خستم رو سپردم به لحاف تشک کهنه اما خنک و دوست داشتنیم.
خانه ساکت و تاریک بود و همه خواب بودن اما من طبق معمول تا ٣ و ٤ صبح فکر می کردم.
فکر پدرم، فکر کار.
بابام عاشقم بود و همه ی زندگیش من بودم همیشه می گفت عاشق چشم های مادرت شدم الانم چشم های تو مثل اونه و عاشق تو هستم.
زیبا بودم اینو نمی تونستم نادیده بگیرم.
حتی گاهی اوقات با عصبانیت به خدا می گفتم خدا آخه زیبایی می خواستم چه کار؟
یکم شانس می دادی.
اما انصافا اون ته ته های دلم خوشحال بودم که خوشگل بدشانسم تا اینکه یه زشت بدشانس باشم!
قدم شاید کوتاه بود اما اندام متناسبم نمی ذاشت چندان به چشم بیاد و تا حدودی کشیده نشون می دادم.
پوستم سفید سفید طوری که حتی یدونه خال هم نداشتم.
صورت گرد مهتابی شکل با موهای خرمایی و مواجی که به طلایی میزد.
شایدم قهوه ای روشن.
چشم های درشت و خمارو مورب و پرمژه ای که شیرینی رنگشو خودمم حس می کردم…
نویسنده و ناشر محترم اگر خواستار حذف این رمان از تارنمای novelz.ir هستید وارد لینک زیر شویدفرم درخواست حذف رمان