دانلود رمان مومیایی به قلم p*e*g*a*h با لينک مستقيم

دانلود رمان مومیایی برای نسخه های پی دی اف، اندرويد، آيفون، جاوا
موضوع رمان مومیایی: عاشقانه ، اجتماعی ، غم انگیز
نويسنده رمان: p*e*g*a*h
تعداد صفحات رمان 1201 صفحه

دانلود رمان مومیایی

خلاصه داستان: داستان رمان مومیایی زندگی دختری به نام تارا را روایت می‌ کند.
دختری با گذشته ای پیچیده…
زندگی ای پر از فراز و نشیب که اثرات آن تا الان هم گریبان گیرش است…
تارا به همراه نامزدش اشکان، در پی آماده‌ سازی مراسم عروسی‌ شان هستند اما…
قسمتی از رمان مومیایی
آخرين بشقابی را كه خشک می كنم و توی كابینت می گذارم، پايانی می شود بر میهمانی خسته كننده و عذاب آور امشب.
دست هايم را از دو طرف آب می كشم و از آشپزخانه بیرون می روم.
كمرم درد می كند، اما وقت چندانی ندارم.
ساعت شماطه دار صفر را نشان می دهد. ساعت صفر را!
قلبم ضربان می گیرد، از اين كه همه چیز خراب شود و همه نقشه هايم بر باد رود، عرق بر صورتم می نشیند.

(بیشتر…)

دانلود رمان زهر تاوان نوشته پگاه رستمی فرد با لينک مستقيم

دانلود رمان زهر تاوان با فرمت های اندرويد، آيفون، پی دی اف، جاوا
موضوع رمان زهر تاوان: غمگین ، رازآلود
نويسنده رمان: پگاه رستمی فرد
تعداد صفحات رمان: 315 صفحه

دانلود رمان زهر تاوان

خلاصه داستان: عصیانگری که آمده تا قصاص کند.
تا به جبران آتشی که بر جانش افتاده زندگی دیگران را بسوزاند و بخشکاند.
آمده تا با افسونگری جام زهر را در کام دشمنانش بریزد…
قسمتی از رمان زهر تاوان
به تصوير خودم در آينه خيره می شوم.
موهام رو که يک طرف صورتم ريخته کنار می زنم. اين طوری …
یک دست به سر و صورتم می کشم، لباس هامو عوض می کنم و درست مثل يک پرنسس از اتاق خارج می شوم.
آرام و با لبخندی که از صبح روی صورتم نقش بسته، خرامان خرامان به سمت پله ها می روم.
من دکتر جلوه کاويانی خوب بلدم چطور حرف بزنم که مخاطبم محو صحبت کردنم شود.
من خوب بلدم چطور بنشينم، بلند شوم، نگاه کنم، لباس بپوشم و…

(بیشتر…)

دانلود رمان اسطوره نوشته پگاه رستمی فرد با لینک مستقیم

دانلود رمان اسطوره با فرمت های pdf,apk,epub,jar
موضوع رمان اسطوره: عاشقانه ، اجتماعی
رمان اسطوره نوشته: پگاه رستمی فرد
تعداد صفحات رمان: 616 صفحه

رمان اسطوره

خلاصه‌ی رمان: دیدی که سخت نیست… تنها بدون من؟
دیدی که صبح می شود… شب ها بدون من؟
این نبض زندگی… بی وقفه می زند…!
فرقی نمی کند… با من… بدون من…!
دیروز گرچه سخت… امروز هم گذشت…!
طوری نمی شود… فردا بدون من…!
قسمتی از متن رمان اسطوره
زیر باران… زیر شلاق های بی امان بهاره اش…
ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان…!
دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…
بیش از این له شوم… بیش از این خراب شوم…!
صدای بوق ماشین ها مثل سوهان… یا نه مثل تیغ…! یا نه از آن بدتر… مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند.
سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم…!
آب از فرق سرم راه می گرفت…

(بیشتر…)